loading...
رمان و داستان
Admin بازدید : 35972 دوشنبه 18 دی 1391 نظرات (5)
وای........شفق...عزیزم مثل فرشته ها شدی فقط دو بال کم داری...
من با خوشحالی زایدالوصفی به کامران که در کت و شلوار دامادی بیش از هر وقت دیگری جذاب شده بود خیره میشم.کامران منو به سمت تخت میبره و تور سرم رو برمیداره.همونطور که به چشمهام زل زده با ولع منو به طرف خودش می کشه:
-عزیزم پشتتو کن میخوام زیپتو باز کنم
با کمی خجالت پشتمو بهش میکنم.حرارت سوزان دستشو روی لباس و سپس روی پوست تنم حس میکنم.با کمی نازخودمو از عقب توی آغوشش میندازم.در انتظارم که نوازشش رو ادامه بده و بدنم رو بیشتروبیشتر لمس کنه ولی ناگهان کامران منو به خودش می چسبونه و دندونهاش رو توی گردنم فرومیبره..خون روی لباس عروسیم شتک میزنه و کامران با خنده ای چندش آور دندونهای خون آلودش رو نشونم میده................................
Admin بازدید : 25397 دوشنبه 18 دی 1391 نظرات (9)
منتظر جواب نشدم و قطع کردم...با قطع ارتباط تردید به جونم ریخت.این چه کاری بود من کردم....چرا گفتم روش فکر میکنم.....چرا داشتم تسلیم میشدم...چرا اینقدر دست و پامو گم کردم...
داشتم مثل خوره خودمو میخوردم که مریم و فرح اومدند.زود خودمو جمع و جور کردم.نمیخواستم متوجه ی چیزی بشند.مریم در حالیکه با تعجب نگاهم میکرد گفت:
تو که هنوز اینا رو تیک نزدی پس داشتی چکار میکردی...بده من...اصلا خودم چک میکنم...
پرونده ها رو ریختم جلوش.ساکت نشستم و به حرفهاشون که عمدتا در مورد کامران بود گوش دادم.چنان در توصیف دکتر و عاشقانش غرق بودند که نهیب منو نشنیدند:
هی چه خبرتونه...فکر کنم اگر یگانه هم نامزد نداشت الان دوتاییتون بخشو ول کرده بودید اینجا تا صبح می نشستید به وراجی....پاشو پاشو برو تو بخشتون ما هم به کارامون برسیم.........
Admin بازدید : 47925 دوشنبه 18 دی 1391 نظرات (9)

با خستگی خودمو روی صندلی انداختم.با اینکه میدونستم کارم درست نیست ولی پاهامو روی میز دراز کردم.مقنعه مو کمی کشیدم عقب.عجیب هوس چای کرده بودم اما وقتی سر فلاسک رو توی فنجونم گرفتم فقط دو قطره چایی توی لیوان ریخت.با دلخوری رو به مریم کردم:
میمردی تهش یکمی واسه من نگه میداشتی؟تو و فرح و یگانه...حالا اگه راست میگی برو از بخششون چایی بیار اگه دادند بهت....تازه تو که میدونی کتری برقیمون خرابه.....
یکریز داشتم غر میزدم که مریم بی هیچ حرفی(چون اخلاق سگ منو میدونست )دستهاشو بالا گرفت:
خیل خب بابا چه خبرته تسلیم تقصیر من بود الان میرم ازشون آبجوش میگیرم....
نذاشتم حرفشو ادامه بده:
لابد سه ساعت دیگه میای تو بری اونجا می ایستی حرف زدن
-فعلا که کاری نداریم تو بخش
و در حالیکه فلاسک به بغل به سمت در میرفت اضافه کرد:
-خبری شد زنگ بزن سریع میام.......

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 3
  • کل نظرات : 17
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 10
  • بازدید امروز : 8
  • باردید دیروز : 18
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 67
  • بازدید ماه : 39
  • بازدید سال : 1,118
  • بازدید کلی : 180,726